زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

آخرین پست سال 92

سلام به عزیزترین وزیباترین دختر روی زمین سلام عشقم این هم از سال92 که باهمه خوبی ها وبدی هاش تموم شد وداریم وارد سال جدید میشیم ومن خیلی خوشحالم اصلا امسال عید ازهمه سالها خوشحالترم نمیدونم چرا؟؟؟؟ واز همه مهمتر اینکه این دومین سالی هست که شما در کنار  من وبابایی هستی وخدارا شاکرم که هرسه تایمون در صحت وسلامت هستیم ودر کنار هم  سال92را هم به پایان رسوندیم . واما از این روزها بگم که بعد از خانه تکونی اساسی آرامش برخونه ما حکم فرما شده البته با وجود دختر شیطونی مثل شما که خونه ما هیچ وقت اونطوری که من میخوام نیست ولی بازم خدارو شکر که تو سالم وسلامت هستی خونه جمع میشه !!! واینکه تبریک بگم به افسانه جون واسه دفاع موفقیت آ...
29 اسفند 1392

18 ماهگیت و اتفاق بد!!!!!!!!!!!!!

اولا که 18 ماهگیت مبارک عشقم بالاخره 1/5 ساله شدی   وکلی خانوم شدی والبته شیطون اینقدر شیطون که  دیروز بابایی به خاطر خرید عید مامانی زودتر اومد خونه که بریم بازار ساعت 5 رفتیم بازار یه چندتا مانتو دیدم  ولی گفتیم بریم یه دوری بزنیم که کاش نمیرفتیم واون اتفاق پیش نمیومد رفتیم تو یه پاساژبزرگ ودر حال دور زدن بودیم که شما خواستی از بغل بابایی بیای پایین , خلاصه دوست داشتی راه بری , بابایی به دنبال شما ومن هم در حال نگاه کردن به مغازه ها بودم که یهو یه صدای جیغ و گریه بلند شد برگشتم دیدم بله زینب جونم افتاده روزمین وداره گریه میکنه ولی این گریه با گریه های همیشه خیلی فرق داشت آخه همیشه یه ذره گریه میکردی و بعد تموم ...
29 اسفند 1392

واکسن18ماهگی

امروز با مامان جون رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن . ساعت10 صبح به زور بیدارت کردم آخه تنبل خانوم عادت کردن تا لنگ ظهر بخوابن خلاصه رفتیم وپروندت رو برداشتم و,خانوم مسئول کنترل, شروع کرد به سوال کردن در مورد رفتارات و....و, وزن کردن وقدت رو اندازه گرفتن ویکی یکی تو پرونده یادداشت کرد: وزن: 11/800 قد: 83/5 دور سر: 46/5 خلاصه بعد از کلی سوال گفت که بریم برا واکسن مامان جون گفت قبل از واکسن اگه برای چشم پزشکی میخوای ببرش رفتیم بینایی سنجی گفت باید سالی یک بار بیاین پس باید شهریور سال دیگه بریم خلاصه رفتیم برا واکسن من که نیومدم تو اتاق مثل همیشه مامان جون بردنت واسه واکسن منم بیرون اتاق صلوات میفرستادم که یهویی صد...
29 اسفند 1392

خونه تکونی اساسی!!!!!!!!!!

واما فقط دو هفته دیگه به عید نوروز مونده و خونه ما هنوز میدان جنگ است ؟؟؟؟؟؟ نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم زودی تموم شه, انگار یکی دلش نمیخواد تموم شه و هی کش پیدا میکنه در حالی که میگم آخی این کار تموم شد یه کار دیگه به من چشمک میزنه واین که خلاصه هر چی من کار میکنم به خاطر وجود فرد نازنینی به اسم زینب هیچی به چشم نمیاد وهر روز که بابایی از سر کار میاد میگه اینجا که هنوز به هم ریخته است آخه یکی بگه من چکار کنم خسته شدم از این همه فعالیت بی ثمر تازه امروز  تقریبا همه چی سرجای خودش قرار گرفته ولی همچنان به هم ریختست ونیاز به تمیز کاری داره ولی خداییش ناگفته نماند که بابایی هم خیلی فعالیت کرد و واقعا دستمریزاد داره و فک همه ا...
29 اسفند 1392

ولادت حضرت زینب (س) مبارک

  آمد آن‏ بانو كه ‏فخر هر زن ‏است هر دلى با ذكر نامش گلشن‏ است روح تاريك همه سر گشتگان در شعاع نور عشقش روشن‏است هنگامى كه زينب (س) متولد شد، مادرش حضرت زهرا (س) او را نزد پدرش اميرالمؤ منين (ع) آورده و گفت : اين نوزاد را نامگذارى كنيد! حضرت فرمود: من از رسول خدا جلو نمى افتم . در اين ايام حضرت رسول اكرم (ص) در مسافرت بود. پس از مراجعت از سفر، اميرالمؤ منين على (ع) به آن حضرت عرض كرد: نامى را براى نوزاد انتخاب كنيد. رسول خدا (ص) فرمود: من بر پروردگارم سبقت نمى گيرم . در اين هنگام جبرئيل (ع) فرود آمده و سلام خداوند را به پيامبر(ص) ابلاغ كرده و گفت : نام اين نوزاد را ((زينب )) بگذاريد...
16 اسفند 1392

تبریک به خودم!!!!!!!!

روز مهندس و به خودم و همه مهندسان تبریک میگم بله دو روزه پیش هم که روز مهندس بود وبجز مامان عزیزم هیچکس به ما تبریک نگفت البته یه چیزی رو هم بگم که خودم هم به کلی فراموش کردم آخه همسری از بس که به تاریخ تولد و سالگرد ازدواج اهمیت میده که بقیه مناسبت ها رو فراموش میکنم خوب اینم خودش یه مدلیه دیگه همه مردا که نباید یه جور باشن  البته این رو نگم چی بگم خلاصه به خودم از صمیم قلب تبریک میگم آخه من این مهندس بودن رو به سختی وبا زحمت فراوان بدست آوردم وحتما الان برات تعریف میکنم تا قدر مامانی رو بدونی : از اولش نمیگم از وقتی میگم که ترم 6 بودم دقیقا در اواخر دی ماه بود که فصل امتحانست که به خاطر روضه های باباجون...
7 اسفند 1392

شیرینی پزون

دیروز خاله افسانه دوست مامانی اومد مشهد وما کلی خوشحال شدیم, آخه این دفعه خودش تنها اومده بود و بیشتر خونمون موند, خیلی خوش گذشت ,شب قبلش به من گفت وسایل شیرینی نخودی رو حاضر کن که من , اومدم دست بکار شیم!!!! البته چون ساعت 12شب بود که به من خبر داد نتونستم برم آرد نخود تازه بخرم ؟؟؟خلاصه  صبح زنگ زد و گفت که اول میره دانشگاه واسه پروژه وبعدش میاد منم یه آبگوشت باحال بار گذاشتم و رفتم سراغ تمیز کاریه خونمون ساعت 12 یهو افسانه جون زنگیدو گفت دارم میام!!! زود وسایلش رو آماده کن منم که آرد نخود تازه نداشتم زنگیدم به مامان جون وگفتم آرد نخود دارین و گفت آره منم رفتم برداشتم دوباره نگاه کردم دیدم بلهههههههههه پودر قند هم که نداریم ح...
1 اسفند 1392
1